تبسمتبسم، تا این لحظه: 12 سال و 10 روز سن داره

تبسم زندگیمون

یه مختصر توضیحات از نفسم تو 6 ماهگیش

5 ابان شدی نیم ساله.بزرگ شدی نفسم.اولا که میتونی بشینی.بعدش یکم تنبلی وهنوز نمیتونی سینه خیز بری ولی سر جات 360 درجه میچرخی وغل میخوری ووقتی هم میشینی خودتو پرتاب میکنی زمین ورو سینه میخوابی ...وقتی چند دقیقه تنها میمونی نق میزنی وتا منو میبینی ذوق میکنی ومیپری بغلم بعد محکم میچسبی بغلم وصورتمو لیس میزنی قربون محبتهات بشم.خیییییلی با محبتی.برا هر کسی نمیخندی وبر عکس اسمت متینی.همه میگن اسم کچلو میزارن زلف علی .وقتی یه مرد غریبه میبینی لبهاتو ورچ میکنی وگریه میکنی البته تاوقتی  من خودمو نشونت بدم ومطمینت کنم که ترس نداره.همش در حال گفتن ددددددددد هستی وگاهی با اواز خوندنت صداتو به کل صدای حضار غلبه میدی.صبها تا ساعت 12 میخوابی و شبها 11 ...
16 آبان 1391

من مادرم...

گاهی تو فکر فرو میرم...چه مسیولیت بزرگی دارم...من مادرم... وقتی از بین اون همه ادم تو مهمونی میتونی از دور منو تشخیص بدی وبهم لبخند بزنی به خودم میام من چقدر تو زندگیت تاثیر دارم ...من مادرم...وقتی نق میزنی وهمه باهات کلنجار میرن تا ارومت کنن واروم نمیشی وتا منو میبینی بین گریه هات خنده ای میکنی و خودتو بغلم میندازی بغضم میگیره من برات تنها پناهگاهم...من مادرم...وقتی شبها چند بار پا میشم از خواب ونفس کشیدنتو کنترل میکنم یا وقتی تنهات میزارم تو اتاق همش توهم میکنم که الان اتفاقی سرت میاد  به خودم میخندم من چقدر نگرانتم...من مادرم...وقتی صبح زود برا تعویض پوشکت پا میشم-شب خوابم میاد وچون تو نخوابیدی با چشمای خواب الود برات شعر میخونم وقتی...
7 آبان 1391

غذا خور شدن نازکم...

پنجم مهر 5 ماهگیت تموم شد ومن همون روز غذای کمکیتو شروع کردم.نمیدونی چه ذوقی داشتم برا غذا دادن بهت.برات فرنی درستیدم وبا بابا نشستیم دادیم خوردی خیلی ذوق کرده بودیم هر چند اخرش پس دادی ولی بعد دو روز عادت کردی والان خیلی با لذت میخوری.چند تا عکس از اون روز گرفتم میخوام برات بزارم تا یادگاری باشه از اولین روز غذا خوردنت.   تو ادامه مطلبه...   شوخی نکنید دیگه..بگید چه سوپرایزی دارید پپپپپپ..... مامان؟؟؟؟؟؟؟؟؟تو بگو.... بابایی؟؟؟؟تو بگو چه خبره.... این چیه دیگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/ حالا بعد خوردن..... چرا زودتر ندادید چه خوشمزه است ممممممممممممممممم یه چند تا هم با بام زست بگیرم بعد غذا خوردن.....
13 مهر 1391

منو ببخش عروسکم....

تو دلم غوغا بود.حس غریبی داشتم....اینکه نکنه برات مامان کافی نباشم ذهنمو مشغول کرده بود گاه وبی گاه به هر کس میرسیدم میگفتم فردا قراره تبسممو تنها بزارم....شب شده بود کنارم خوابوندمت ومحو تماشات شدم...من نمیخوام برات کم بزارم...برا همینم این کارو میکنم...اما چرا میترسم؟؟؟؟؟؟؟؟؟نفهمیدم کی خوابم برد ولی تا صبح خواب میدیدم بی من گریه میکنی.صبح بلند شدم وسایلاتو اماده کردم وراهی شدیم.خونه مامان اینا داشتم میخوابوندمت.دیر کرده بودم نمیخوابیدی...چند بار از خودم پرسیدم بخاطرتبسم قیدشو بزنم؟؟؟؟اما جواب گنگ.خوابیدی وکلی بوست کردم وراهی شدم.تو اتوبان میرفتم کاش اتوبان تموم نمیشد وسر کلاس هم دیر نمیموندم تا با دل سیر گریه میکردم.این احساساتم بخاطر چی ب...
5 مهر 1391

باش وبا بودنت به من اذن نفس کشیدن بده...

به کدامین زبان بگویم وبا کدامین حکمه ها برسانم حرف دلم را تا درک کنی مثل من...به راستی که ممکن نیست ...تا لب به سخن میگشایم حکمه هایم سجده میکنند جلوی پایم...مبادا با ساختن جملاتی محدود جلوه شود احساساتم....چگونه میشود انی را توصیف کرد که لبریز از عشق است بین چشمانم ونگاه معصومانه ات...وان لحظه ای که به امید تک پناه گاهت انگشتم را با ان دستان کوچکت می فشاری...چگونه میشود حرکات مزگانت را در کلمه ها گنجاند...و ان همه زیبایی را  که بین هر تار مویت نهفته است...با چه زبانی میشود از تو گفت از تو که به زندگیم معنا داده ای ومرا غرق اقیانوس چشمانت کرده ای...به راستی که حکمه هایم از ناتوانی به التماس از من برخواسته اند ومن دگر کم می اورم دختر...
26 شهريور 1391

تبسمی شیرین در خواب

 2ساعت که از بیداریت میگذره شروع میکنی به مالیدن چشات با پشت دستات.گاهی نق میزنی به معنی اینکه خوابم میاد وگاهی نق زدنت میشه داد وهوار که انگار مامان جادوگره وتو یه لحظه خوابت میکنه نه سینه میگیری ونه تو بغل....بیشتر شبها این کارو میکنی ومن دو ساعت باید نازتو بکشم تو بغل بگردونمت ببرمت حیاط شعر بخونم وبا هات بازی کنم.برات سشوار باز کنم وکلی ادا واصول در بیارم تا شما دخملی بفهمی که باید سینه بگیری تا بتونی بخوابی واین کارها با سحر وجادو نمیشه.واما من بعد خوابت بعد از اون همه اذیتی که کردی وقتی به خواب میری محوتماشات میشم.محومعصومیتت....وتو در خواب چه میبینی عزیزکم...به چه می اندیشی که گاه لبخندی جاری میشود بر لبانت...چه چیزی تو را به وحش...
19 شهريور 1391

یا با تو یا با تو....

تازه برده بودمت حموم یه چرت زدی وبرداشتمت که بریم پیش تلفن وبه بابایی زنگ بزنیم.کنار تلفن نشستیم زنگ زدیم وبابا برنداشت نهارمو اوردم عروسک تو رو هم اوردم که باهاش مشغول باشی...ناهارمو نصفه خورده بودم که متوجه شدم خونه چپ وراست میره فقط محکم بغلت کردم تبسمم بزار فرار کنم بیرون اما نه تو راه پله میخورم زمین چیزیت میشه پس برم تو اتاق تو زیر میز وتخت اما نه تا اونجا برسم شاید همه چیز تموم بشه محکم بغلت کردم دستم رو سرت بود وتو اغوشم با تموم وجود پناهت داده بودم فقط داد زدم یا ابولفضل وچمباتمه نشستم وسط خونه وفقط گفتم خدایا بچمو نگه دار...کمد داشت تکونهای سختی میخورد.همه چیز  جلو چشمام چپ وراست میرفت ومن تنها به با تو بودن فکر میکردم.بلاخره ...
23 مرداد 1391

دو روی سکه

تبسمم کاش بتونی همیشه به این قانون پایبند باشی...بین گریه هایت لبخند بزنی... عشقم تازگی ها بلا شدی دیگه خنده هات شدن قهقهه وصدا دارن وقتی با صدا میخندی خونم تو رگهام میجوشه نمیدونم چطور بهت بفهمونم عشقت دیوونم کرده اما همچین با معنا نگام میکنی که میدونم خودت از چشمام میخونی عشق بی نهایتمو...راستی کم کم داری اسباب بازیهاتم با دستت میگیری...قربون دستات بشم من... ...
20 مرداد 1391