تبسمتبسم، تا این لحظه: 12 سال و 10 روز سن داره

تبسم زندگیمون

تولد یکسالگی تبسمم...

خدایا دخترم یکساله شد.بغض میگیردم.یکسال پیش برای امدنش ثانیه میشمردم وبا امدنش پر از اشک وشادی شده بودم.چه لذت بخش بود.کاش خدا هر سال راس ان ساعت وان لحظه ان حس زیبا را دوباره میچشاندم.لحظه ی افرینشت را هرگز حتی لحظه ای ز خاطر نخواهم برد.دخترکم بزرگ شدی.انقدر بزرگ شدی که دیگر حس نمیکنم کودکی بلکه یار منی دوست وهمنشینم شده ای.روزی هزار بار خدا را شکر میگویم تو کنارم میخندی می پری.می دوی وجنب وجوش میکنی گاهی بغلم میکنی ومیبوسی مرا چه لحظه ای میشود لحظه ی تبادل عشق مان.خدایا من چه بودم مگر که با من چنین کردی...چه بودم وچه کردم که چنین معجزه ای عطایم کردی.سپاس خدایا سپاس.   واما تولد گلکم.برات یه تولد کوچیک گرفتیم وتموم خانومها وبچه های...
11 خرداد 1392

حرفهای دل مامانی...

زندگی با تو چقدر میچسبه...دخترکم...وقتی صبح زود از خواب بلند میشی وتا منو میبینی میگی مااماااان وبا یه لبخند مثل عسل دهنمو شیرین میکنی ...واقعا تا به حال روزی بوده که من اینقدر پر از عشق  باشم؟؟؟؟وقتی چشماتو بینیتو دهن ومو وگوشاتو نشونم میدی وقتی میگم چشات کو برام چشم میزنی میخوام تو باشی وکنارم دیگه دنیا نباشه.وقتی غریبه ای رو میبینی وبهش لبخند میزنی بعد میپری تو بغلم...اغوشم فدای تو نازنینم ای کاش پناهگاه خوبی باشم.تا میخوام نماز بخونم بدو بدو میای و رو مهر دراز میکشی بعد هم یواش یواش میخوای مهرو بکنی تو دهنت وبا شیطنت نگام میکنی تا مبادا ابروهام برات کج شن.کاش بهم میگفتی چه حسی داری وقتی برات ابرو کج میکنم؟؟؟خیلی برات مهمه نه؟؟؟؟تو ه...
28 فروردين 1392

عکسهای تبسم تو 10 و11 ماهگی...

زندگی...طبیعت...لبخند..بوسه...اغوش.....همه وهمه تنها با تو زیبا میشود...نازه من...   وای اگه کوروش میدونست روزی من میام  و رو تختش میشینم....چه میشد!!!!! تو رو خدا شما قضاوت کنید اینا قشنگترن یا من؟؟؟؟ چشمانت همچو دریا رازی مبهم و بی نهایت است...غرق شدن در ان دست خودم نیست تبسمم. زندگی با شما طعم بی نظری داره عشقای من....   اینجا تازه تازه داشتم با تکیه به دیوار وایمیستادم ولی خب حالا دیگه راه میرم قشنگ. یه فیگور بگیرم با عینک مامان.هههه... حالا که اومدم کنسرت محاله بتونم نانای نکنم وخودمو نگه دارم... هییییی تنهاییییی!!!!1 ...
28 فروردين 1392

8 و9 ماهگی...

میخوام بگم چی کارا میکنی... اول اینکه دست دسی میزنی دستمو میارم جلو میگم چاک تو هم دستتو میاری ومی کوبی به دستم. الو هم میکنی...هر وقت میگم الو هر چی دم دستته میبری به گوشت. از همه چیز نگه میداری وبلند میشی. خیلی شیرین میخندی دو سه روزه هم خودکفا شدی... وچند تا عکس دیگه از نفسم.   ...
2 بهمن 1391

گریه ام میگیرد...

حس وحالم هوای گریه دارد...نمی دانم برای چه اشک الودم...جلوی دیدگانم قد میکشی بزرگ می شوی واین حس که تو لحظه به لحظه ی حیات منی به گریه وا می داردم...انگار دوش نبود در حیاط خانه ی پدر بزرگ گل بازی میکردیم ...وبا خراب شدنشان چقدر گریه سر داده بودیم...ان کاسه های سفالی دست رنجمان بود وگریه برای این بود...وتو نازنینم دست رنج منی باز...هر روز که بزرگتر میشویم چقدر دست رنجهامان هم بزرگ می شوند!!تو هدیه ی خدایی برای من وچه هدیه ای-مگر  می شود گریه ام نگیرد؟؟؟ ...
2 بهمن 1391

تا او نبود من هیچ بودم...هیچ....

یه مادر چه حسی میتونه داشته باشه وقتی بچش اولین کلمه ای که میگه مامان باشه؟؟؟؟؟؟واقعا یه مادر دیگه چی میتونه از خدا بخواد؟؟؟؟وقتی خدا همه دنیا رو بهش داده...امید فردا رو بهش داده...لذت بی پایانو بهش داده؟خدایا قسم به عزت وجلالت که من بیشتر از این خوشبختی نمیخوام.همین که یه همسر بی نظیر دارم ویه معجزه ی کم یاب به اسم تبسم برام کافیه حتی زیاده. مادر گفتنش اسمانیم میکند... دریاییم میکند... مرا از خود مرا از دنیا می رباید به دیاری نا اشنا پر میکشاند ومن در اوج لذتها در می یابم... تا او نبود... تا من مادر نبوده ام... من هیچ بودم... هیچ...
3 دی 1391

پسر عموهای تبسم

امیر علی پسر عمو امید یه ماهه به دنیا اومده خییییییییییییییییییییییلی دوسش دارم اینم عطا جیگر زممو پسر عمو رضا که سه سالش همین روزا تموم میشه...عاشقشممممممممممممممم خدا هر سه تا کوچولومونو برا خونوادمون زیاد نبینه وهمیشه سالم باشن..امین. ...
22 آذر 1391

بهشت زیر پای مادران است

روز به روز قد میکشی بزرگ میشی.هر روز با یه کار جدیدت نفس کشیدنو برام شیرین میکنی.واااااااااااااااااای که چه لذتی داره همه جای خونه رو گشت میزنی خودت میشینی  غلت میزنی.وقتی میبینم هر روز داری رشد میکنی وبزرگ میشی جون میگیرم...تازه میشم....تا لبخندتو نثارم میکنی پاک میشم بچه میشم...کاش مثل اون منی که تو چشماته پاک بودم بی گناه بودم...واااای دخترم تو منو چقدر زیبا میبینی ...من تو چشمات چقدر زیبام...میگن بهشت زیر پای مادران است....چه زیبا گفته اند...نه بخاطر زحمت کشیدنها...نه بخاطر خانه نشینی ها ...نه بخاطر پرستاری شبانه روزی...نه بخاطر مواظبت هر لحظه وهر ان....اینها را مادران ما هم کرده اند برای ما وما هم میکنیم برای فرزندانمان....و اما چه...
22 آذر 1391

مروارید دخترم جوونه زد.

دیروز 23 اذر یعنی 6 ماه و18 روزگی دخترم دندونش جوونه زد.از خوشحالی وهیجان نمیدونستم چیکار کنم.خدا تک تک روز های مادری رو فوق العاده افریده.خدایا شکرت.... ...
24 آبان 1391