گریه ام میگیرد...
حس وحالم هوای گریه دارد...نمی دانم برای چه اشک الودم...جلوی دیدگانم قد میکشی بزرگ می شوی واین حس که تو لحظه به لحظه ی حیات منی به گریه وا می داردم...انگار دوش نبود در حیاط خانه ی پدر بزرگ گل بازی میکردیم ...وبا خراب شدنشان چقدر گریه سر داده بودیم...ان کاسه های سفالی دست رنجمان بود وگریه برای این بود...وتو نازنینم دست رنج منی باز...هر روز که بزرگتر میشویم چقدر دست رنجهامان هم بزرگ می شوند!!تو هدیه ی خدایی برای من وچه هدیه ای-مگر می شود گریه ام نگیرد؟؟؟
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی