تبسمتبسم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

تبسم زندگیمون

خیلی وقته که برات ننوشتم....

از کدام حرکاتت بگویم تا ایمان بیاوری که عشقی والاتر از تو من ندیده ام.... از ان لحظه ای که بیدار میشوی و نام من زیر لبانت غنچه میزند؟؟؟بغلم میکنی و بح بخیر بارانم میکنی؟؟؟؟ یا ان لحظه که از فرط شلوغیهایت قهر میکنم و از شانه ام میگیری و سرت را خم میکنی و التماسم میکنی که یکبار برایت بخندم....راستی تو بیشتر عاشقی یا من؟؟؟؟؟؟یقینا که تو....با ان قلب کوچکت که جز عشق هنوز چیزی بلد نیست... خیلی دوستت دارم عشقققققققققققققققققققققققققققققققققم
27 فروردين 1393

بدون عنوان

دو روزه نمیدونم چرا همش گریه میکنی نق میزنی...بهونه میگیری...دیگه منی که تو خون سردی زبونزدمو از کوره در میاری.الان خوابیدی بعد از ٢ ساعت به کوب گریه کردن.از بس گریه کردی که نشستم باهات گریه کردم و اعسابمو تخلیه کردم....................................................................دوست ندارم بچه نق نقی باشی.
20 بهمن 1392

شیرین زبونیات...

واقعا چه لذتی داره مادر بودن....تا کسی مادر نشه ولحظه به لحظه ی این لذتو نچشه عمرا بتونه درک کنه با گفتن اینو و اون....خدا قسمت همه بکنه... اینبار نمیخوام زیاد بنویسم....فقط میخوام بگم بلا شدی...حرف میزنی وخیلی چیزارو میگی هر چند بیشتر من میفهمم چی میگی...بعدشم پی پی .جیشتو هم کامل میگی...ولی هنوز از پوشک نگرفتمت اخه هنوز کوچیکی.نمیتونم اعتماد کنم.هر چند بیشتر اوقات پوشکتو تمیز تمیز میندازم بیرون.عشق ماتیک ولاکی...کلا گاهی کارایی میکنی که میگم ای خدا من میخوام خود کشی کنم...این همه لذت وشیرینی انگار برام زیادیه.خدا کمش نکنه.خدا تو رو برامون زیاد نبینه.وقتی اون دهنتو غنچه میکنی ومیگی عشقم...وقتی سرتو میزاری رو شونتو میگی ...ماما بی زحم &nbs...
2 مهر 1392

شکر خدایم....

خدا یا شکرت... خدایا هزار مرتبه شکرت.... زندگی چه نعمت بزرگیه که به من بخشیدی؟؟؟؟به منی که در حقت فقط بدی کردم...فقط ازت دوری کردم...وابسته دنیا شدم...فراموشت کردم...گناه کردم...ولی تو همچنان به من لبخند میزنی...همچنان شب هنگام دستانم را محکم میفشاری وبا ارامشی تویف ناپذیر خوابم میکنی...من لایق این همه خوبی نیستم خدای من... چه زیبا دختری هدیه ام کردی...دگر از تو چه بخواهم والاتر....؟؟؟؟؟ فقط او را نگه دار...او را برایم افزون نپندار...مرا با او به امتحانم مکش..عاشقم...در مانده ام.... ربم...اگر بدانی چقدر با او زندگی میکنم؟؟اگر بدانی چقدر با اون نفس میکشم ودر هر نفس شکر گذارم؟؟؟ شکرت خدایا...هزار مرتبه شکرت... ...
10 شهريور 1392

فرشته ای از سوی خدا...

چادرمو سر میکنم.جا نمازمو پهن...توجهم به تو نیست...بلند میشم تا نیت کنم...دام میزنی مااااامان؟؟؟مااماااااااااان؟؟؟برمیگردمو نگات میکنم...چادرتو میاری ومیدی به من تا سرت کنم...رو به جانمازم می ایستی ومن غرق تماشات میشم.دستاتو بالا میگیری ومیگی الله... بعدسرتو رو مهر میزاری....پیش خودم میگم خدایا الان تو چه فکریه؟؟؟ایا فقط تقلیده؟؟؟نه فقط تقلید نیست ...میدونم...باور دارم که تو میشناسی خدامونو.همونی رو که بهت روح دمیده...همونکه تو رو تو اغوشم گذاشته...تو میفهمی درکش میکنی...شاید حتی اون با تو سخن میگه...نوازشت میکنه...چون تو فرشته ی اونی...پاکی...معومی...شاید شبها وقتی لبخند میزنی ومن محو لبخند قشنگت میشم تو محو نگاه اونی...شاید به خوابت میاد.....
29 تير 1392

شیرین زبون من....

باب باب.........>تاب تاب اجیز............>عزیز بابابا.........>ا بابا  ا مم'.......>عمه ا می........>عمو دادای.......>دایی نانیی........>ساندیس(ما به ممه میگیم ساندیس) ابیجی.......>بابا جون ادا.........>عطا امییی......>امیرعلی اممود......>امروت(همون گلابی به زبون ما) دادا.......>گاگا ادوس.....>خرگوش جنجیس.........>گنجشک بعدش هم که مامان وبابا ودردر وپوفی وپاپان ومع مع ومیو وجیک جیک میکنی....قربون شیرین زبونیات عسلم. ...
19 خرداد 1392

ماااااااااااااااامان؟؟؟؟...مامان؟

مشغول بازی میشی وبا خودت بازی میکنی...گاهی بع بعی میشی وبع بع میکنی....گاهی هواپیما میشی ودور خودت میچرخی...ماشینتو بیب بیب میکنی...به نی نیت غذا میدی وکلی بازی های جور وواجور یه دفعه گشنگی یا خواب میزنی به سرت...ماماااااااان...مامان..........ماماااااااااااااااااااان؟؟؟؟مامان....همینجور شروع میکنی به سدا کردنم...میای اشپزخونه پامو میچسبی وسرتو بالا میگیری همچنان سدام میزنی...واااای که چه حالی میکنم با اینطور مامان گفتنت...گاهی جوابتو نمیدم تا حتی یه بار دیگه از مامان گفتنت لذت ببرم.اگه تو خونه نشسته باشم بغلتو از دور باز میکنی وخودتو لوس میکنی ومیدویی بغلم...چه محبت پاکی وبی ریایی داری...تو چقدر بی ادعا دوستم داری...تازه فهمیدم عشق چی بود وم...
19 خرداد 1392