تولد یکسالگی تبسمم...
خدایا دخترم یکساله شد.بغض میگیردم.یکسال پیش برای امدنش ثانیه میشمردم وبا امدنش پر از اشک وشادی شده بودم.چه لذت بخش بود.کاش خدا هر سال راس ان ساعت وان لحظه ان حس زیبا را دوباره میچشاندم.لحظه ی افرینشت را هرگز حتی لحظه ای ز خاطر نخواهم برد.دخترکم بزرگ شدی.انقدر بزرگ شدی که دیگر حس نمیکنم کودکی بلکه یار منی دوست وهمنشینم شده ای.روزی هزار بار خدا را شکر میگویم تو کنارم میخندی می پری.می دوی وجنب وجوش میکنی گاهی بغلم میکنی ومیبوسی مرا چه لحظه ای میشود لحظه ی تبادل عشق مان.خدایا من چه بودم مگر که با من چنین کردی...چه بودم وچه کردم که چنین معجزه ای عطایم کردی.سپاس خدایا سپاس.
واما تولد گلکم.برات یه تولد کوچیک گرفتیم وتموم خانومها وبچه های فامیل دعوت بودن.شب قبلش تا ساعت سه با عمع جونت همه جا رو تزیین کردیم وصبح هم که بدو وبدو کارهای دیگرو اما تو نمیدونم چرا اون روز کلا اخلاقت بد ده بود ودایم نق میزدی.ولی کلا خیلی خوش گذشت.یه دفتر خاطرات گرفتم ودادم همه برات یادگاری نوشتن.اولین لباسهاتو از دیوار اویزون کرده بودم تا همه ببینن دخترم چقدر بزرگ شده.سالاد ماکارونی درست کرده بودم برا پذیرایی که وقت پذیرایی عکسهاتو باز کردم رو تلوزیون تموم عکسهایی که تو این یه سال ازت گرفتیم رو وهمه با ذوق نگاه کردن بزرگ شدنت رو.خلاصه که خیلی خوش گذشت.اما چون من مشغول مهمونا وتو بودم زیاد نتونستم عکس وفیلم بگیرم.دو سه تا عکس داری.اونا رم بعدا میزارم.صد ساله بشی دخترم.
فعلا همینا هستن.باز میزارم.