تبسمتبسم، تا این لحظه: 12 سال و 27 روز سن داره

تبسم زندگیمون

غذا خور شدن نازکم...

پنجم مهر 5 ماهگیت تموم شد ومن همون روز غذای کمکیتو شروع کردم.نمیدونی چه ذوقی داشتم برا غذا دادن بهت.برات فرنی درستیدم وبا بابا نشستیم دادیم خوردی خیلی ذوق کرده بودیم هر چند اخرش پس دادی ولی بعد دو روز عادت کردی والان خیلی با لذت میخوری.چند تا عکس از اون روز گرفتم میخوام برات بزارم تا یادگاری باشه از اولین روز غذا خوردنت.   تو ادامه مطلبه...   شوخی نکنید دیگه..بگید چه سوپرایزی دارید پپپپپپ..... مامان؟؟؟؟؟؟؟؟؟تو بگو.... بابایی؟؟؟؟تو بگو چه خبره.... این چیه دیگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/ حالا بعد خوردن..... چرا زودتر ندادید چه خوشمزه است ممممممممممممممممم یه چند تا هم با بام زست بگیرم بعد غذا خوردن.....
13 مهر 1391

منو ببخش عروسکم....

تو دلم غوغا بود.حس غریبی داشتم....اینکه نکنه برات مامان کافی نباشم ذهنمو مشغول کرده بود گاه وبی گاه به هر کس میرسیدم میگفتم فردا قراره تبسممو تنها بزارم....شب شده بود کنارم خوابوندمت ومحو تماشات شدم...من نمیخوام برات کم بزارم...برا همینم این کارو میکنم...اما چرا میترسم؟؟؟؟؟؟؟؟؟نفهمیدم کی خوابم برد ولی تا صبح خواب میدیدم بی من گریه میکنی.صبح بلند شدم وسایلاتو اماده کردم وراهی شدیم.خونه مامان اینا داشتم میخوابوندمت.دیر کرده بودم نمیخوابیدی...چند بار از خودم پرسیدم بخاطرتبسم قیدشو بزنم؟؟؟؟اما جواب گنگ.خوابیدی وکلی بوست کردم وراهی شدم.تو اتوبان میرفتم کاش اتوبان تموم نمیشد وسر کلاس هم دیر نمیموندم تا با دل سیر گریه میکردم.این احساساتم بخاطر چی ب...
5 مهر 1391

باش وبا بودنت به من اذن نفس کشیدن بده...

به کدامین زبان بگویم وبا کدامین حکمه ها برسانم حرف دلم را تا درک کنی مثل من...به راستی که ممکن نیست ...تا لب به سخن میگشایم حکمه هایم سجده میکنند جلوی پایم...مبادا با ساختن جملاتی محدود جلوه شود احساساتم....چگونه میشود انی را توصیف کرد که لبریز از عشق است بین چشمانم ونگاه معصومانه ات...وان لحظه ای که به امید تک پناه گاهت انگشتم را با ان دستان کوچکت می فشاری...چگونه میشود حرکات مزگانت را در کلمه ها گنجاند...و ان همه زیبایی را  که بین هر تار مویت نهفته است...با چه زبانی میشود از تو گفت از تو که به زندگیم معنا داده ای ومرا غرق اقیانوس چشمانت کرده ای...به راستی که حکمه هایم از ناتوانی به التماس از من برخواسته اند ومن دگر کم می اورم دختر...
26 شهريور 1391

تبسمی شیرین در خواب

 2ساعت که از بیداریت میگذره شروع میکنی به مالیدن چشات با پشت دستات.گاهی نق میزنی به معنی اینکه خوابم میاد وگاهی نق زدنت میشه داد وهوار که انگار مامان جادوگره وتو یه لحظه خوابت میکنه نه سینه میگیری ونه تو بغل....بیشتر شبها این کارو میکنی ومن دو ساعت باید نازتو بکشم تو بغل بگردونمت ببرمت حیاط شعر بخونم وبا هات بازی کنم.برات سشوار باز کنم وکلی ادا واصول در بیارم تا شما دخملی بفهمی که باید سینه بگیری تا بتونی بخوابی واین کارها با سحر وجادو نمیشه.واما من بعد خوابت بعد از اون همه اذیتی که کردی وقتی به خواب میری محوتماشات میشم.محومعصومیتت....وتو در خواب چه میبینی عزیزکم...به چه می اندیشی که گاه لبخندی جاری میشود بر لبانت...چه چیزی تو را به وحش...
19 شهريور 1391

یا با تو یا با تو....

تازه برده بودمت حموم یه چرت زدی وبرداشتمت که بریم پیش تلفن وبه بابایی زنگ بزنیم.کنار تلفن نشستیم زنگ زدیم وبابا برنداشت نهارمو اوردم عروسک تو رو هم اوردم که باهاش مشغول باشی...ناهارمو نصفه خورده بودم که متوجه شدم خونه چپ وراست میره فقط محکم بغلت کردم تبسمم بزار فرار کنم بیرون اما نه تو راه پله میخورم زمین چیزیت میشه پس برم تو اتاق تو زیر میز وتخت اما نه تا اونجا برسم شاید همه چیز تموم بشه محکم بغلت کردم دستم رو سرت بود وتو اغوشم با تموم وجود پناهت داده بودم فقط داد زدم یا ابولفضل وچمباتمه نشستم وسط خونه وفقط گفتم خدایا بچمو نگه دار...کمد داشت تکونهای سختی میخورد.همه چیز  جلو چشمام چپ وراست میرفت ومن تنها به با تو بودن فکر میکردم.بلاخره ...
23 مرداد 1391

دو روی سکه

تبسمم کاش بتونی همیشه به این قانون پایبند باشی...بین گریه هایت لبخند بزنی... عشقم تازگی ها بلا شدی دیگه خنده هات شدن قهقهه وصدا دارن وقتی با صدا میخندی خونم تو رگهام میجوشه نمیدونم چطور بهت بفهمونم عشقت دیوونم کرده اما همچین با معنا نگام میکنی که میدونم خودت از چشمام میخونی عشق بی نهایتمو...راستی کم کم داری اسباب بازیهاتم با دستت میگیری...قربون دستات بشم من... ...
20 مرداد 1391

به امید نفسهای گرمت....

کنارت میخوابم چشمامو میبندم.نسیم گرمی صورتمو نوازش میکنه.خدای من نفسهای نفسم چه میچسبه...الهی حاضرم جان بدهم حاضرم دار وندارم را بدهم اما تا ابد گرمی نفسهاشوحس کنم.چه ارام نفس میکشی اما چه گرم.دلم را پر از گرمی میکنی ومن به این دل گرمم.کاش ثانیه ها بایستند ومن تا ابد این لحظه را زندگی کنم. یا رب گرمی نفسهایش را پایدار کن بوی زیبای نفسهایش را مگذار لحظه ای به گناهی الوده شوند مگذار انقدر مشغول دنیا شود که یادش رود نفس میکشد به اذن تو  برای تو ... مگذار روزی بیاید که حس این گرمی ارزویم شود...برایش بیاموز پاک باشد وقدر تک تک نفسهایش را بداند ...از یادش مبر هرگز که به امید نفسهایش کسی نفس میکشد هنوز... ...
20 مرداد 1391

روزی تو هم عاشق میشی

دخترم کم کم  بزرگ میشوی روزی می اد وقت بلوغت عاشق پسر همسایه میشی...شاید اونوقت فکر کنی اگه یه روز از پشت پنجره نبینیش اروم نمیگیری ولی مطمین باش روزی میاد به اون صحنه ی پشت پنجره میخندی...روزی میاد عاشق یکی تو فامیل میشی که تو خیال خودت حس میکنی عاشقته وهمش به زندگی با اون فکر میکنی...اما صبر کن دخترم هنوز زوده...اون هیچوقت همچین حسی به تو نداشته باز بعد چند سال به این عشق بچه گانه خواهی خندید...شاید بعدها عاشق یه دختر بشی عاشق دوستت وفکر کنی تا حد مرگ دوستش داری اما زوده دخترم چند سال بگذره میفهمی فقط علاقه داشتی به خصوصیاتش.میبینی اگه نباشه هم میشه...شاید عاشق معلمت بشی ودوست داشته باشی دایم بهت درس بده تا تو حرکات لباشو دنبال کنی وب...
16 مرداد 1391

گاهی از بزرگ شدن میترسم....

تبسمم چه زود بزرگ میشی جلوی  چشمانم حال انکه گویی دیروز بود لحظه ی زیبای به دنیا امدنت را چشیدم.چه زود قد کشیدی دخترکم  چه زود خندیدی وچه زود ما را شناختی ...گاه می اندیشم... از بزرگ شدنت لذت میبرم بدون توجه به اینکه من هم بزرگ میشوم.اریییی قبلا ها زیاد می کوشیدم بزرگ شوم بزرگ بیاندیشم وبزرگ زندگی کنم ولی  یادم نمی اید از وقتی امده ای دگر تلاشی کرده باشم اما من انگار...بیشتر از تو با تو بزرگ میشوم قد میکشم زیبا میشوم..زیبا می اندیشم عین ادم بزرگ ها...زیبای من من تو را بزرگ نمیکنم...تو مرا بزرگ میکنی ان هم قد دریا...و منی که عاشق بزرگ بودنم بودم حال از بزرگ شدن میترسم...نکند لحظه ی کوچکی از با تو بودن را لذت نبرم؟؟؟.....
9 مرداد 1391