گاهی از بزرگ شدن میترسم....
تبسمم چه زود بزرگ میشی جلوی چشمانم حال انکه گویی دیروز بود لحظه ی زیبای به دنیا امدنت را چشیدم.چه زود قد کشیدی دخترکم چه زود خندیدی وچه زود ما را شناختی ...گاه می اندیشم... از بزرگ شدنت لذت میبرم بدون توجه به اینکه من هم بزرگ میشوم.اریییی قبلا ها زیاد می کوشیدم بزرگ شوم بزرگ بیاندیشم وبزرگ زندگی کنم ولی یادم نمی اید از وقتی امده ای دگر تلاشی کرده باشم اما من انگار...بیشتر از تو با تو بزرگ میشوم قد میکشم زیبا میشوم..زیبا می اندیشم عین ادم بزرگ ها...زیبای من من تو را بزرگ نمیکنم...تو مرا بزرگ میکنی ان هم قد دریا...و منی که عاشق بزرگ بودنم بودم حال از بزرگ شدن میترسم...نکند لحظه ی کوچکی از با تو بودن را لذت نبرم؟؟؟...انگار دیگر نمیخواهم بزرگ شوم.کاش ثانیه ها بایستد انگاه که در اغوشمی وبه من لبخند میزنی.کاش بعد این وقبل این دگر نباشد ولحظه ی با تو بودن را کودکانه تا قیامت زندگی کنم....کاش دگر بزرگ نشوم...