تبسمتبسم، تا این لحظه: 12 سال و 24 روز سن داره

تبسم زندگیمون

تا او نبود من هیچ بودم...هیچ....

یه مادر چه حسی میتونه داشته باشه وقتی بچش اولین کلمه ای که میگه مامان باشه؟؟؟؟؟؟واقعا یه مادر دیگه چی میتونه از خدا بخواد؟؟؟؟وقتی خدا همه دنیا رو بهش داده...امید فردا رو بهش داده...لذت بی پایانو بهش داده؟خدایا قسم به عزت وجلالت که من بیشتر از این خوشبختی نمیخوام.همین که یه همسر بی نظیر دارم ویه معجزه ی کم یاب به اسم تبسم برام کافیه حتی زیاده. مادر گفتنش اسمانیم میکند... دریاییم میکند... مرا از خود مرا از دنیا می رباید به دیاری نا اشنا پر میکشاند ومن در اوج لذتها در می یابم... تا او نبود... تا من مادر نبوده ام... من هیچ بودم... هیچ...
3 دی 1391

پسر عموهای تبسم

امیر علی پسر عمو امید یه ماهه به دنیا اومده خییییییییییییییییییییییلی دوسش دارم اینم عطا جیگر زممو پسر عمو رضا که سه سالش همین روزا تموم میشه...عاشقشممممممممممممممم خدا هر سه تا کوچولومونو برا خونوادمون زیاد نبینه وهمیشه سالم باشن..امین. ...
22 آذر 1391

بهشت زیر پای مادران است

روز به روز قد میکشی بزرگ میشی.هر روز با یه کار جدیدت نفس کشیدنو برام شیرین میکنی.واااااااااااااااااای که چه لذتی داره همه جای خونه رو گشت میزنی خودت میشینی  غلت میزنی.وقتی میبینم هر روز داری رشد میکنی وبزرگ میشی جون میگیرم...تازه میشم....تا لبخندتو نثارم میکنی پاک میشم بچه میشم...کاش مثل اون منی که تو چشماته پاک بودم بی گناه بودم...واااای دخترم تو منو چقدر زیبا میبینی ...من تو چشمات چقدر زیبام...میگن بهشت زیر پای مادران است....چه زیبا گفته اند...نه بخاطر زحمت کشیدنها...نه بخاطر خانه نشینی ها ...نه بخاطر پرستاری شبانه روزی...نه بخاطر مواظبت هر لحظه وهر ان....اینها را مادران ما هم کرده اند برای ما وما هم میکنیم برای فرزندانمان....و اما چه...
22 آذر 1391

مروارید دخترم جوونه زد.

دیروز 23 اذر یعنی 6 ماه و18 روزگی دخترم دندونش جوونه زد.از خوشحالی وهیجان نمیدونستم چیکار کنم.خدا تک تک روز های مادری رو فوق العاده افریده.خدایا شکرت.... ...
24 آبان 1391

یه مختصر توضیحات از نفسم تو 6 ماهگیش

5 ابان شدی نیم ساله.بزرگ شدی نفسم.اولا که میتونی بشینی.بعدش یکم تنبلی وهنوز نمیتونی سینه خیز بری ولی سر جات 360 درجه میچرخی وغل میخوری ووقتی هم میشینی خودتو پرتاب میکنی زمین ورو سینه میخوابی ...وقتی چند دقیقه تنها میمونی نق میزنی وتا منو میبینی ذوق میکنی ومیپری بغلم بعد محکم میچسبی بغلم وصورتمو لیس میزنی قربون محبتهات بشم.خیییییلی با محبتی.برا هر کسی نمیخندی وبر عکس اسمت متینی.همه میگن اسم کچلو میزارن زلف علی .وقتی یه مرد غریبه میبینی لبهاتو ورچ میکنی وگریه میکنی البته تاوقتی  من خودمو نشونت بدم ومطمینت کنم که ترس نداره.همش در حال گفتن ددددددددد هستی وگاهی با اواز خوندنت صداتو به کل صدای حضار غلبه میدی.صبها تا ساعت 12 میخوابی و شبها 11 ...
16 آبان 1391

من مادرم...

گاهی تو فکر فرو میرم...چه مسیولیت بزرگی دارم...من مادرم... وقتی از بین اون همه ادم تو مهمونی میتونی از دور منو تشخیص بدی وبهم لبخند بزنی به خودم میام من چقدر تو زندگیت تاثیر دارم ...من مادرم...وقتی نق میزنی وهمه باهات کلنجار میرن تا ارومت کنن واروم نمیشی وتا منو میبینی بین گریه هات خنده ای میکنی و خودتو بغلم میندازی بغضم میگیره من برات تنها پناهگاهم...من مادرم...وقتی شبها چند بار پا میشم از خواب ونفس کشیدنتو کنترل میکنم یا وقتی تنهات میزارم تو اتاق همش توهم میکنم که الان اتفاقی سرت میاد  به خودم میخندم من چقدر نگرانتم...من مادرم...وقتی صبح زود برا تعویض پوشکت پا میشم-شب خوابم میاد وچون تو نخوابیدی با چشمای خواب الود برات شعر میخونم وقتی...
7 آبان 1391

غذا خور شدن نازکم...

پنجم مهر 5 ماهگیت تموم شد ومن همون روز غذای کمکیتو شروع کردم.نمیدونی چه ذوقی داشتم برا غذا دادن بهت.برات فرنی درستیدم وبا بابا نشستیم دادیم خوردی خیلی ذوق کرده بودیم هر چند اخرش پس دادی ولی بعد دو روز عادت کردی والان خیلی با لذت میخوری.چند تا عکس از اون روز گرفتم میخوام برات بزارم تا یادگاری باشه از اولین روز غذا خوردنت.   تو ادامه مطلبه...   شوخی نکنید دیگه..بگید چه سوپرایزی دارید پپپپپپ..... مامان؟؟؟؟؟؟؟؟؟تو بگو.... بابایی؟؟؟؟تو بگو چه خبره.... این چیه دیگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/ حالا بعد خوردن..... چرا زودتر ندادید چه خوشمزه است ممممممممممممممممم یه چند تا هم با بام زست بگیرم بعد غذا خوردن.....
13 مهر 1391